توضیح
روزی روزگاری در شهری پادشاه و ملکهای عادل در کنار مردم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. در همان زمان قطرهای از خورشید روی زمین میچکد و از آن گلی طلاییرنگ میروید. پیرزنی جای آن گل را پیدا میکند و خود را به وسیلهٔ آن جوان میکند. او نمیخواهد که بقیه جای آن گل را پیدا کنند و به خاطر همین این موضوع را به هیچکسی نمیگوید و خودش هرچند وقت یکبار به کنار آن گل میرود و با خواندن آواز نیرو و زیبایی جوانی خود را پس میگیرد. تا اینکه ملکه باردار میشود و در بستر بیماری میافتد. مردمان شهر همه به دنبال دارویی برای بیماری وی هستند. آنها این گل طلایی را پیدا میکنند و جوشاندهٔ آن را به ملکه میدهند. ملکه حالش خوب میشود و دختری (راپانزل) با موهای طلایی به دنیا میآورد. آنها در روز تولد او بالنی نورانی به آسمان میفرستند. آن پیرزن که زندگی خود را در خطر میبیند تصمیم میگیرد تا تکهای از موهای او را بدزدد، وقتی شبانه به کاخ میرود متوجه میشود که با بریدن موها، آنها به رنگ قهوهای درمیآیند و قدرت خود را از دست میدهند. برای همین راپانزل را میدزدد. او را به برجی در دوردستها میبرد و او را بزرگ میکند و هر بار که راپانزل آواز میخواند او جوان میشود. پیرزن به راپانزل اجازه نمیدهد که از برج بیرون برود. از آن طرف هم ملکه و پادشاه هرسال به مناسبت تولد راپانزل هزاران بالن نورانی به آسمان میفرستند و راپانزل آرزو دارد تا این صحنه را از نزدیک ببیند؛ ولی نامادریاش به او اجازه نمیدهد و میگوید که بیرون دنیای تاریک و خطرناکی است.
دیدگاهها (0)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.